• پنج شنبه 20 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 1 ذی القعده 1445
  • 2024 May 09
سه شنبه 12 آذر 1398
کد مطلب : 89389
+
-

محرمعلی‌خان، فکرهای مرا  قیچی می‌کند!

محرمعلی‌خان، فکرهای مرا  قیچی می‌کند!

فریبا خانی_روزنامه نگار

دیگر روزنامه‌نگار نیستم. راستش «محرمعلی‌خان»، سانسورچی درونم فکرهای مرا قیچی می‌کند. روزنامه‌نگاران قدیمی او را می‌شناسند. در کتاب شبه‌خاطرات دکتر علی بهزادی مفصل شرح او آمده است. محرمعلی‌خانِ سانسورچی از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۵۴ مشغول سانسور مطبوعات بود. او کارمند شهربانی بود و به چاپخانه‌ها و دفتر روزنامه‌ها سر می‌کشید و روزنامه و مجلات را قبل از چاپ می‌‌دید و سانسور می‌کرد. درسال 1353در دروه پهلوی دوم 50روزنامه و مجله لغو امتیاز شدند.(قابل توجه شبکه‌های «من ‌و تو» و « ایران- اینترنشنال» که مدام تاریخ را تحریف می‌کنند و از دوره پهلوی‌ها مدینه فاضله می‌سازند!) اما محرمعلی‌خان، شاید یک نماد جالبی از تاریخ سانسور مطبوعات ایران باشد. روزنامه‌نگاران قدیمی درباره‌اش می‌گویند: «اگرچه سانسورچی بود اما با انصاف و خوش‌خلق بود.»
در چاپخانه ذهنم حرف‌هایم سیاه می‌شود. جلد اعتراض‌هایم باید عوض شوند. باید همراه محرمعلی‌خان یک سر به شهربانی بزنم. حالا هر وقت می‌خواهم چیزی بنویسم؛ سانسورچی درونم می‌گوید: «خطرناک است... اشکال دارد!»
انگار آن گزارشگر پرهیجانی که در بازار سیگارفروش‌ها در بوی تنباکو و بار سیگارهای خارجی رد مافیا می‌یافت، من نیستم. من همانی نیستم که شبانه سوار اتوبوس زاهدان شدم تا در بین راه در شهر بم فرود بیایم تا از زلزله‌ گزارش بگیرم. من کسی نیستم که در دره اکبرآباد دنبال اجناس دزدی می‌گشت. انگار حرف‌های زندانیان زن را من ننوشته‌ام. من همانی نیستم که با دوستانم به خانه جنون‌زده برادرانی رفتیم که با شکنجه صدام دیوانه‌ شده بودند و یکی از آنها فکر می‌کرد ما عراقی هستیم و باید ما را اعدام صحرایی می‌کرد. من حالا برای نوشتن معلول شده‌ام. ذهنم رها نیست. وسواس گرفته‌ام. کاش شغل دیگری داشتم؛ مثلا نقاش بودم یا کارمند فلان سازمان. کاش اپراتور تلفن بودم و اسمم روزنامه‌نگار نبود. من ترس‌خورده شده‌ام. خبرها را می‌خوانم باید برای حوادث اخیر چیزی بنویسم. باید بنویسم خشونت از حلق جامعه بیرون زده است. باید به آن ضعیف‌کش بی‌خاصیت بنویسم که کودک بی‌پناهی را در زباله می‌اندازی؛ قبل‌تر خودت در زباله وول خورده‌ای و خبر نداری... اما قلمم دیگر یاری‌ام نمی‌کند. چون محرمعلی‌خان درونم از دور سر و کله‌اش پیدا می‌شود. می‌گوید:« این خبر را از ذهنت بیرون بینداز. این جمله باید عوض شود. این کلمه معنادار است...»  حالا مطمئن هستم که روزنامه‌نگار نیستم. من یک سانسورچی شده‌ام که کت و شلوار تیره به تن دارد و در چاپخانه، روی جلد مجلات با خودنویس مخصوص خط می‌کشد و می‌نویسد: «باید حذف شود!» 

این خبر را به اشتراک بگذارید